"بر روی این رود، خداوند هیچگاه خلقت خود را به پایان نرساند"
در قرن 16 میلادی گروهی از اسپانیایی ها از رشته کوه آند عبور می کنند تا بتوانند شهر افسانه ای الدورادو را که گفته می شود پوشیده از طلاست بیایند و زندگی خود را تغییر دهند. فیلم با مجموعه ای از تصاویر نفسگیر آغاز می شود؛ افراد گروه هرناندو پیزارو که آگیره نیز عضوی از آنهاست، با لباس های جنگی قرون وسطایی که به شکل عجیبی نامناسب به نظر می رسند، راه خود را از میان دره ها و جنگل های مرطوب و مه گرفته پوشیده از گیاهان انبوه به سمت شرق ادامه می دهند تا اینکه خود را در میان طبیعت وحشی، گم شده می یابند. اما چشمانشان به شکلی دیوانه وار برق میزند؛ آنها قانع شده بودند که روز بعد یا هفته بعد، همگی چون شاهان ثروتمند اند.
پیزارو در نهایت شکست را قبول می کند و آگیره را به همراه گروهی برای جست و جو به شمال رودخانه می فرستد، آنها یک هفته فرصت دارند موقعیت الدورادو را بیابند و گزارش دهند. نقش آگیره را کلاوس کینسکی، بازیگری که هرتزوگ او را پارانوید و شیزوفرنیک می خواند ایفا می کند. شرایط روانی او هر چه که هست، کینسکی خود را به شکل موحشی وقف فیلم کرده است. او فرمان می دهد، می کشد، هدایت می کند، به دوربین خیره می شود و ما رمز و راز پنهانش را درک می کنیم - که اوست که الدورادو را فتح می کند و بر آن فرمانروایی می کند، نه پیزارو).
موسیقی مسحور کننده، کلیسایی و پرحجم گروه Popol Vuh، لحن فیلم را تعیین می کند. من به موسیقی اهمیت میدهم چرا که صدا، یک بخش اصلی در فیلم هرتزوگ محسوب می شود. او داستان را به شکل سر راستی آغاز می کند، اما موضوع غیرقابل پیش بینی و محاسبه، عواقب است. نتیجه فیلم در پایان بندی آن نیست، بلکه در خلق یک اتمسفر رویاگون و موهوم است. او می خواهد مخاطبش، همچون شاهدی ایستاده بیرون از چرخه زمان، عظمت بیکران گیتی را در حال بلعیدن رویاها و توهمات یک مرد نظاره کند.
اگر موسیقی برای آگیره، خشم پروردگار ضروری است، به همان میزان چهره کلاوس کینسکی یک فاکتور حیاتی برای فیلم هرتزوگ است. چشمان آبی درشت و خیره و لب های ضخیم که در لحظات دیوانگی و فریاد، به عقب کشیده می شوند چنان تاثیر شگرفی دارند که فیلم را بدون حضور او نمی توان تصور کرد.
هرتزوگ-که فیلم را تماما در پِرو فیلم برداری کرده- گروه آگیره را روی تخته چوبی بزرگ در حال پایین آمدن از رودخانه نشان می دهد. پوشش گیاهی چنان متراکم است که رسیدن به حاشیه رودخانه ناممکن به نظر می رسد. روحیه پایین افراد گروه و گرما و تب شدید، حالتی بیمارگونه و هذیان وار روی شناور به وجود آورده است. آگیره یکی از احمق ترین افراد گروه را انتخاب می کند و آن را امپراطور می نامد؛ شاید به این دلیل که وجود حاکم، شهر خیالی الدورادو را واقعی تر می نمود.
کارگردان سفر آنها را با طمانینه به پیش می برد و آن را با لحظات مصنوعی تعلیق یا تنش پر نمی کند. فیلم توسط دیالوگ نیز به پیش نمی رود، به جز شخصیت آگیره، که آن هم بیش از اینکه بر پایه کلمات باشد، بر پایه فیزیک کینسکی و حالات چهره ی اوست.
آنچه هرتزوگ در این داستان می بیند، از نگر من، همان چیزی است که در بسیاری از فیلم های او قابل مشاهده است: مردانی که با چشم انداز یک موفقیت بزرگ تسخیر شده اند و در حال تلاش برای دستیابی به آن مرتکب کبر و غروری ویرانگر می شوند.
اما حقیقت غیر قابل انکار، مرگ است. اعضای گروه یکی پس از دیگری در حال تلاش برای حفاظت از امپراطور کاریکاتوری شان توسط تیر های سمی بومیان کشته می شوند. هرتزوگ با بیان تصویری خارق العاده تجربه سفر رودخانه را تا حد ممکن برای ما قابل لمس می کند تا جایی که گویی ما نیز به همراه شخصیت ها، تمام احوالاتشان را تجربه می کنیم. او رودخانه های گل آلود را نشان میدهد که هیچ پایانی ندارند، درست مانند جست و جوی آگیره، که پایانی بر آن متصور نیست. او فرسایش را نشان می دهد؛ که چگونه شناور آرام آرام تکه تکه می شود و افراد روی آن به تدریج با هجوم بومیان، تب، یا جنون خودشان از بین می روند.
در بین فیلم سازان مدرن، ورنر هرتزوگ یکی از بلندپرواز ترین و همچنین وسواسی ترین آنها است. تعجبی ندارد که او تعداد زیادی اپرا کارگردانی کرده. هرتزوگ علاقه ای به روایت داستان هایی با پلات مشخص یا کلکسیونی از دیالوگ های سرگرم کننده ندارد؛ بلکه غایت او کشاندن مخاطب به قلمرو های بکر شگفتی است.
تنها تعداد اندکی از فیلم های مدرن را سراغ دارم که جسارتی مشابه با «آگیره، خشم پروردگار» در بیان بینش شان داشته باشند؛ فیلم هایی همچون «2001: A Space Odyssey» و «Apocalypse Now» و در میان کارگردان های فعال هم تنها همتای هرتزوگ را اولیور استون می دانم چراکه هر دو دیوانگی مقدسی در هنگام صحبت درباره کارهایشان دارند.
صحنه های پایانی عجیب ترین و به یاد ماندنی ترین صحنه های فیلم اند. همه کشته شده اند، بجز آگیره، که تنها، بر روی تخته چوبی اش در حالی که توسط اجساد همراهانش محاصره شده و صدها میمون کوچک روی شناور بالا و پایین می پرند، همچنان در حال رویاپردازی درباره فتح الدورادو و برپایی امپراطوری خود است.
«آگیره، خشم پروردگار» فیلمی است وسواس گونه درباره عقده انسان و از آنجایی که کم و بیش بر واقعیت استوار است، بیشتر آشفته کننده است: این، جایی است که حرص و آز و جنون می تواند انسان را به آن برساند. اما طبیعت همیشه به این طماع بودن روی خوش نشان نمی دهد، و قهر خود را روزی نمایان می کند.
مشتاق دیدن نظر شمائیم